یک روز رانیا در 17 ماهگی
اول صبحی ببینم توی این چیه که هی مامانم می ره توش دیگه به من محل نمی کنه اینجام اماده شدم برم دد خب بیایید دیگه تا کی منتظر بمونم اینجا دارم به مامانم کمک می کنم وسایل اشپزخونه رو می ارم توی حال اینقدر کیف داره مامانم دنبالم می کنه اینجام بعد کلی کار گرسنه شدم من نمی فهمم چرا این قاشقه کجه همش می ریزه بیرون این وسایل کشو همش اضافی تا مامانم عصری خوابه همش بریزم بیرون عصری اومدیم پارک اینجا هی می گم یکی بیاد کمک کنه من از نیمکت بالا برم اصلا خودم می رم بالا بگذار کمی فکر کنم چی کار دیگه می تونم بکنم وقت خو...
نویسنده :
ماماني
13:24